در استقبال از دومين کنگره سرداران و سه هزار شهيد استان سمنانجانباز شهيد عباس مطيعي رسم ايستادگي آموخ
در استقبال از دومين کنگره سرداران و سه هزار شهيد استان سمنانجانباز شهيد عباس مطيعي رسم ايستادگي آموختعباس مطيعي در سال 1340 در شهر سمنان به دنيا آمد. پدربزرگوارش مرحوم حاج کريم از مداحان اهلبيت و مادرش از خانوادهاي نجيب و باتقوا بود.ازکودکي همراه با پدرش به مسجد و جلسات دعا ميرفت، در مدرسه به دستور مرحوم قوام، مدير مدرسه مهران، طريقه وضو گرفتن و نماز خواندن را به دانشآموزان ديگر آموزش ميداد.او که درسالهاي قبل از انقلاب با ماهيت رژيم پهلوي آشنا شده بود، درحين انقلاب همراه با امت حزبالله درفعاليتهاي انقلابي فعالانه شرکت ميکرد. پس از دريافت ديپلم دررشته رياضي فيزيک به سازمان عمران امام پيوست تا به محرومان کردستان خدمت کند. بعد از مدتي به تشويق فرمانده سپاه بيجار به سبز پوشان انقلاب اسلامي پيوست و درسمت جانشين سپاه بيجار مشغول به خدمت شد. دردرگيري با گروه بيست نفري در گردنه بيجار از ناحيه نخاع جانباز و پس از سه سال تحمل رنج فراوان در هفتم مهر سال 1364 به شهادت رسيد. پيکر پاکش در امام زاده يحيي(ع) سمنان آرام گرفت.خاطرات:*اولين تظاهرات در انقلابهنوز انقلاب اوج نگرفته بود، اوايل راه بوديم، باهم به زيرزمين مسجد جامع رفتيم، ظهرها سخنران حجه الاسلام احمديان بود، خيلي ازش خوشت ميآمد، پيشنهاد دادي بعد از سخنراني يک تظاهرات راه بيندازيم، بچهها گفتند: هرچي شيخ عباس بگه، توهم گفتي: نه همه با هم ميگيم.سخنراني تمام شد، از مسجد زديم بيرون و شروع کرديم به شعار دادن، ده پانزده نفري ميشديم، شعارهاي تند ميداديم و از نيروهاي ضد شورش غافل بوديم، آنها خودشان را مخفي کرده بودند، ناگهان با باتوم به ماحمله کردند، تجربه اولمان بود، فرارکرديم و درحال فرار شعار ميداديم: پشت به دشمن مکناي مجاهد.... فاصله مان از پليس زياد شد، از کارخودمان راضي بوديم، گفتم: خداروشکر زحمات حاج آقا احمديان توي اين چند روز هدرنرفت، اگر چه کم بود، ولي خوب بود.مکثي کردي و گفتي: خوب بود، ولي بايد شعاري بدهيم که بتونيم به آن عمل کنيم، نه اينکه فرار کنيم و شعار بديم: پشت به دشمن مکناي مجاهد!!*گرفتن رضايت از مادربه فرمان امام راهاندازي شده بود و اسمش دفتر عمران امام بود، براي عمران و آبادي کردستان ايجاد شده بود، من و تو هم قراربود به آنجا برويم، چه شوروحالي داشت، همه وسايلت حاضر بود، ولي ناراحت به نظر ميرسيدي، پرسيدم چيزي شده؟ گفتي: ان شاءالله حل ميشه. فهميدم رضايت پدرومادرت را هنوز نگرفته اي، حق هم داشتند رضايت ندهند، آخر هنوز سني نداشتي، تصميم گرفتم اگر رضايت ندادند، واسطه بشوم، با حاج کريم صحبت کردي و گفتي: نصفش حل شد. توي دلم شکر کردم، همسفر خوبي برايم ميشدي، راضي کردن مادرها يک مقدار سخت تراست، مادرند، چه ميشود کرد؟ خيلي بااو صحبت کردي ووقتي رضايتش را گرفتي مثل فنر ازجا پريدي، پيشاني مادرت را بوسيدي و بلند گفتي: به تو ميگن مادر، مادري قهرمان. درحالي که از خوشحالي توي پوستت نميگنجيدي، گفتي بريم مهندس، اگه مادرم رضايت نميداد، جواب امام را چه جوري ميدادم؟*سوادآموزي به مادربزرگمشتاقان فراواني به عشق اجراي فرمان امام دست به کار شده بودند، بيسوادهاي باحوصله پاي درس باسوادها مينشستند و بيحوصلهها بابهانههاي مختلف اززيرکار درمي رفتند. البته سخت هم بود، بعد از شصت يا هفتاد سال، درس خواندن کار مشکلي است، امام دستور نهضت سواد آموزي را صادرفرموده بود، نميتوانستي درصف معلمهاي نهضت جا بگيري، ازطرفي دائم به فکر فرمان امام بودي، شايد خيلي فکر کردي، مادربزرگ را صدازدي و گفتي: بيا مادر، از امروز من معلم و توشاگرد، بيا بهت درس بدم. مادربزرگ گفت: از من گذشته، من ديگه چيزي ياد نميگيرم و حوصله هم ندارم، از آن به بعد هرروز يک ساعت مادربزرگ را مجبور ميکردي تا درس بخواند و تامدتي بعد او را باسواد کردي.*نذر روزهاطلاعات زيادي رسيده بود، همه خبر از تحرکات کومله و دمکرات در منطقه ميدادند، مخصوصا اطراف ديوان دره، اشکال اصلي در تناقض اطلاعات بود، با فرستادن محليها هم مشکل حل نشد، بااصغر نيکخواه به توافق رسيديم خودمان به ديوان دره برويم، از شهر خارج شديم، هنوز چند کيلومتر نرفته به اصغر گفتم: دور بزن، دور بزن !-دور دور براي چي؟ ترسيدي؟-نه بابا، خدا نکنه، راهي که ميريم معلوم نيست که برگشتي درکار باشه، برگرد حکم بگيريم.-برگشتيم، مستقيما به اتاقت آمديم، درخواست حکم کرديم، گفتي من هم ميام، خوشحال شديم، درحقيقت باتو بودن سعادتي بود، غروب نشده به ديوان دره رسيديم. چند روزي آنجا مانديم، اطلاعات و اخبار را با شناسايي خودمان تطبيق داديم، نتيجه خوبي به دست آمد، به بيجار برگشتيم، دو روز بعد ميخواستم به سنندج بروم، پيشنهاد کردم با هم برويم، گفتي: نه، من نميام، روزهام باطل ميشه!، تعجب کردم آخه ماه رمضان نبود، پرسيدم: براي چي روزه ميگيري؟ بدهکاري؟ گفتي: پريروز که به منطقه رفتيم، نذر کردم اگه ماموريت ما موفقيت آميز باشه، سه روز روزه بگيرم، الحمدلله ماموريت خوبي بود، دارم نذرم رو ادا ميکنم.*لباس کُرديبعضيها مثل تو به کردستان رفته بودند، وقتي مرخصي هم ميآمدند، لباس کردي ميپوشيدند، گاهي هم بااسلحه کمري و يا ماشين ميآمدند، اما تو باآنکه مسئوليت داشتي، خيلي ساده ميآمدي و ميرفتي. يک روز که دور هم جمع بوديم بهت گفتم: تو چرا لباس کردي نميپوشي؟ چرا اسلحه براي خودت برنمي داري؟ نگاهي به من انداختي و گفتي: دشمن اگه ما رو بشناسه و اين لباسها رو تن ما ببينه، فکر ميکنه به علت ترس از اون هااست که لباسشون رو ميپوشيم.*قطع نخاع شدن عباس و رفيق جديدسرباز پادگان قلعه مرغي بودم، خبر مجروح شدنت را به من دادند، براي عيادتت به بيمارستان شهيد مصطفي خميني آمدم، آرام و بيحرکت روي تخت دراز کشيده بودي، آنجا بود که فهميدم قطع نخاع شدي و بايد تا آخر عمر روي ويلچر بنشيني، از اتاق بيرون آمدم، توي راهرو کمي گريه کردم و ساده لوحانه با خودم گفتم: عباس شجاع يا به قول خودمون شيخ عباس بااون همه تحرکش چه جوري تا آخر عمر تحمل ميکنه روي ويلچر بنشينه؟ چند دقيقهاي گذشت، به داخل اتاق برگشتم، بيدار شده بودي و لبخند ميزدي، خوش آمد گفتي، کنارت نشستم، شرم داشتم چيزي بپرسم، خودت شروع کردي و از نحوه مجروح شدنت گفتي، بعدش هم گفتي: يه رفيق جديد بايد بگيرم.- رفيق جديد؟ رفيق جديد يعني چي؟- يه رفيقي که شب و روز با هم باشيم، ويلچر!!- ويلچر سخت نيست؟- فکر نميکنم اطاعت از خداوند و صدمه ديدن درراه او سخت و ناگوار باشه!!!*پرستار معلم زبانبه آسايشگاه تجريش در فرمانيه منتقل شده بودي، گاهي حالت بد ميشد، بين مرگ و زندگي روزگار ميگذراندي، تعدادي کارمند جديد هم گرفته بودند، کارمندان قديمي هم با عشق و علاقه خاصي کار ميکردند. بين کارمندان قديمي خانم مهرباني به نام فاطمه خانم بود. فاطمه خانم خيلي به جانبازان ميرسيد، نميدانستم که انگليسي هم بلد است، بهت گفتم ميرم بيرون، چيزي نميخواهي؟ گفتي: اگه تونستي يه خودکار و يه دفترچه دوخط انگليسي برام بخر. گفتم: دفترچه انگليسي براي چي ميخواهي؟ گفتي: اين خانم پرستار انگليسي بلده، من هم که بيکارم، بگذار حداقل چند کلمه زبان ياد بگيرم.از بيجار حدود 320 کيلومتر راه آمده بودم که فقط تو را ببينم، خيلي دوستت داشتم، اصلا از آدمهاي پاک و باصفا خوشم ميآمد، هنوز هم خوشم ميآيد، فکر ميکردم بيايم توي اتاقت فقط گريه ميکني و از درد مينالي، اگر ميناليدي هم حق داشتي، تير بدجوري کمرت را داغان کرده بود، ولي خوب وقتي وارد شدم تبسم برلبت ديدم، بعدش هم گفتي: چرا زحمت کشيدي و اين همه راه آمدي؟ درحالي که اشک توي چشمهايم حلقه زده بود، گفتم: آخه تو فرمانده ما بودي، تو هرکسي نيستي، عباس مطيعي هستي. از حال و احوال بچهها پرسيدي، بعدش هم گفتي: به بچهها بگين از امام پيروي و وحدت خودشون رو حفظ کنند، تا يک ضد انقلاب تو کردستان نفس ميکشه، دست از مبارزه برندارن.*اشک پرفسور صميميهردو برادر پرفسور بودند، به آنها پرفسور صميمي ميگفتند. يکي توي بيمارستانهاي ايران خدمت ميکرد و يکي هم آلمان بود. خدا خيرشان بدهد، هردوشان اهل خدمت بودند. آن يکي که ايران بود مجروحها را عمل ميکرد، کساني هم که در ايران امکان عملشان نبود به آلمان پيش برادرش ميفرستاد، برادرش هم گاهي به ايران ميآمد، او هم مجروحها را ويزيت ميکرد.پزشکان از درمان تو درداخل نااميد شده بودند، سپاه نامهاي به پرفسور صميمي نوشت و در آن نامه تأکيد کرده بود سلامت عباس درهرجاي کره خاکي که دست يافتني است کوتاهي نکنيد، هزينهاش را ميپردازيم. پرفسور معالج تو اعزامت به خارج را مشروط به نظر مساعد برادرش کرد، آن يکي از آلمان آمد، نقطه به نقطه دست و پا و کمرت را معاينه کرد، نقاط را علامت ميگذاشت و چيزهايي روي کاغذ مينوشت. بعد از تمام شدن معاينه گفت: درحال حاضر راه درماني به نظر نميرسه، ولي چون سپاه خيلي روي درمان شما تأکيد داره مينويسم براي فيزيوتراپي به آلمان بروي. لبخندي زدي و گفتي: دکتر بافيزيوتراپي ممکنه خوب بشم؟ دکتر گفت: نه، خوب نميشي، ولي در آلمان وسايل فيزيوتراپي خوبي وجودداره. محکم گفتي: نه پروفسور ! وقتي درماني درکار نيست من آلمان نميرم، چرا اينهمه خرج رو دست دولت بگذارم؟ معاينه پروفسور تمام شد، وقتي ميخواست برود، گفت: کاري نداري جوون؟ گفتي: پروفسور، شما با اين تخصصتون چرا نميايين ايران؟ گفت: راستش تو آلمان هرروز چندين عمل انجام ميدم، اگه برگردم ايران دستم بسته ميشه، اونجا هم به ايرانيها خدمت ميکنم و همين برام شيرينه. گفتي: آقاي پروفسور، شنيدم توي آلمان پيوند اعصاب و نخاع رو درمراحل آزمايشي شروع کردين؟ پروفسور صميمي پاسخ داد: بله، خداکنه بتونيم کارهايي رو انجام بديم. گفتي: بنده حاضرم بدنم رو دراختيار شما بگذارم تا شما آزمايش هاتون رو روي من انجام بدين، از هيچ چيز هم خوفي ندارم. بااين حرفها اشک پروفسور رو در آوردي.*برگرفته از کتابچه رسم ايستادگي، برگرفته از کتاب فرهنگ نامه شهداي شهرستان سمنان